یک قصه:
این قصه و همه شخصیت ها واقعی هستند.
پرده اول:
مرد، خسته و خاک آلوده از جبهه برگشته بود. زن، او را احترام کرد و به صورتش لبخند زد. مرد، گرسنه بود؛ پرسید چیزی برای خوردن داریم؟ زن سرش را پایین انداخت. مرد با ناراحتی و شرمساری پرسید چرا نگفتی که چیزی تهیه کنم؟ و از خانه بیرون رفت. در جیب هایش پولی نداشت ولی پیش اهالی محل آبرودار بود. از یک آشنا کمی پول قرض کرد آنقدر که بتواند وعده ی غذایی تهیه کند. سرکوچه رفیق همرزمش را دید. با هم از جبهه برگشته بودند؛ سرش را پایین انداخته بود و گریه میکرد. مرد پرسید: «چیزی شده؟». گفت خانه مان خالی است؛ شرمنده ی زن و بچه ام شده ام. مرد بی معطلی پول را به او داد. مانده بود چه کند؛ وقت نماز شد و او به مسجد محل رفت ولی قلبش از فکر گرسنگی زن و بچه اش آب شده بود. نماز که تمام شد برای احوال پرسی با امام جماعت مسجد جلو رفت. امام جماعت مسجد، پدرهمسرش بود. پیرمرد نورانی لبخندی زد و گفت باهم میرویم خانه ی شما؛ میخواهم ناهار را با دختر و نوه هایم بخورم! مرد ایستاد و هیچ نگفت. به روی خودش نیاورد و دو نفری به سمت خانه حرکت کردند.

پرسوناژها به ترتیب ایفای نقش:
مرد رزمنده: علی ابن ابیطالب علیه السلام
زن: زهرای مرضیه سلام الله علیها
رفیق مرد: مقداد
امام جماعت مسجد: رسول اکرم صل الله علیه و آله

حضرت فاطمه (س)                                             
پرده دوم:
مرد با پدرهمسرش به خانه رسیدند. زن به نماز ایستاده بود. کنار سجاده ی زن سفره ای بود با طعم و رنگ غذاهای بهشتی... گویا فرشتگان ار باطن قبله برای زن آورده بودند. پیرمرد لبخندی زد یعنی من همه چیز را میدانم...
این قصه و همه شخصیت ها واقعی هستند.

منبعصفحه پلاس وحید یامین پور