خرمشهر
انفجارهای مهیب، زمین را به شدت لرزاند. صدای غرش توپ و خمپاره و کاتیوشا در هم پیچیده شد. گلوله ها- با گراهای از پیش تعیین شده- روی هدف ها کوبیده شد. صدای فریاد و نعره سربازان عراقی از هر طرف بلند شد... همه جا بو و رنگ سرب به خود گرفته بود. چشم ها سرخ و تار شده بود.
محمد دستی روی آستین پیراهنش کشید و بعد آن را روی چشم هایش فشار داد. سوزشی تا مغز استخوانش نفوذ کرد. بادی از سمت کارون شروع به وزیدن کرد. گرد و خاک با بوی نفت در هوا پخش شد.
"بوی نفت است."
این را محمد گفت و به دنبال بیسیم چی اش گشت. بیسیمچی مشتهای سیاه شده اش را روی چشم هایش می مالید. چیزی در دل محمد فرو ریخت. در تمام مدتی که نقشه عملیات را کشیده بود، به لوله های نفت فکر نکرده بود. باد، درست به طرف نیروهای او می وزید. ترسی به وجودش چنگ انداخت. زیر لب خدا را صدا زد. ناگهان نگاهش به طرف جنگل کشیده شد. صدای ترق و ترق شاخ و برگ درختها با انفجار گلوله در هم پیچید. شعله های آتش و دود از دل جنگل به آسمان چنگ انداخت. سینه ها به خارش افتاد. از همه جا صدای سرفه به گوش می رسید. داغی هوا صورتها را می سوزاند. سرها از بوی نفت و دود به دوران افتاده بود. تعدادی از نیروها پراکنده روی زمین افتاده بودند.

محمد به دنبال راه فراری بود. با استفاده از نور انفجارها، نیروها را به عقب هدایت کرد. سفیر خمپاره های دشمن بیشتر از قبل شده بود.
"دعا کنید...دعاکنید که باید بیافتد..."
اشک در چشمان محمد حلقه زده بود. همه چیز در اطرافش می سوخت. بوی گوشت و آهن و سرب با بوی نفت قاطی شده بود. ناگهان باد گرمی به سمت جنوب وزیدن گرفت. دود و آتش چون دیوار و همامیزی به حرکت در آمد. محمد فریاد کشید:
"به طرف سنگر فرماندهی عقب نشینی کنید"
باد همه چیز را به زمین و آسمان کوبید. دود به صد متری سنگرها رسیده بود. محمد در کنار نیروها رو به قبله پیشانی به خاک گذاشته بود و دعا می خواند.
"فقط یک معجزه. خدایا امدادهای غیبی ات را بفرست."
رگه های سفید صبح در دل آسمان ظاهر شده بود. خاک و دود به جان هم افتاده بودند. فریاد الله اکبر نیروها از هر طرف شنیده می شد. فیبرهای نصب شده ناگهان از روی سنگرها کنده شد. دود تا ارتفاع صد متری از سطح زمین بالا رفت. بیسیم ها به صدا درآمدند. فریاد پیش به سوی دشمن از هر طرف شنیده می شد.
حالا خورشید به وسط آسمان رسیده بود. منطقه از جنازه های عراقی پر شده بود. لاشه تانکهای سوخته، هواپیماها و هلیکوپترهای منهدم شده در همه جا دیده می شد. صف اسیران هر لحظه طولانی تر می شد. محمد رو به شهر آزاد شده ایستاده و خاموش به آن زل زده بود. از این که توانسته بودند فرمان امام را برای شکستن حصر آبادان به انجام برسانند در پوست خود نمی گنجیدند...

برگرفته از کتاب فرمانده شهر (قصه فرماندهان/15)