علی شش ماهش بود که خبر آوردند پدرش شهید شده..
تو اون روزها که هر روز خبر شهادت عزیزی را می آوردند، این نه یک خبر تازه بود و نه عجیب... شنیدن خبر شهادت جوانان و نوجوانانی که شهادت را به زندگی دنیوی ترجیح می دادند، باعث غرور مردمی بود که در شهر بودند، و دشمن را از فکرهای پلیدی که در سر داشت، هر روز ناامید تر از روز قبل می کرد...
حالا سالهاست که از آن روزها می گذرد،خرابی ها آباد شد، کم کم آثار جنگ را از شهرهایمان پاک کردیم، حتی به نظر می رسد سعی کردیم که فراموش کنیم، مردان و زنانی را که برای امنیت و آسایش مردان و زنان دیروز و امروز و فردا این سرزمین از شیرین ترین و باارزش ترین دارایی خود گذشتند.
علی حالا بزرگ شده است، درس خوانده و دانشگاه رفته، تو رشته درسی خودش کارشناسی ارشد گرفته، اما هنوز بیکار است، مادرش می گفت، علی هیچوقت از این مسئله گله و شکایتی نکرده است، درد علی نگاههایی که دیگران نسبت به او دارند.
مادر داشت از روزهای سختی که برای تربیت تنها یادگار همسر شهیدش کشیده بود، صحبت می کرد ولی من هیچ اندوه و حسرتی را در صدایش حس نمی کردم...
مادر از بزرگی پسرش تعریف می کرد، اینکه علی، مرد زندگیش حالا آنقدر بزرگ شده که برای داشتن استقلال مالی در پارک محله کلاس خصوصی برگزار می کنه....
پ.ن: این داستان واقعی است.
پ.ن: وقتی تو فامیل گفتیم که پسر شهید رضا دنبال کار می گرده، خیلی ها گفتند، وا مگه میشه که تا حالا بهش کار نداده باشند!!
پ.ن: امام على (علیه السلام ) مى فرماید :
ضرب اللسان اشد من ضرب السنان*
زخم زبان از زخم نیزه بدتر است .
*بحار، ج 71، ص 286
بر سر مزرعه ی سبز فلک
باغبانی به مترسک می گفت :دل تو چوبین است...
و ندانست که زخم زبان
دل چوب هم می شکند...