سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
مطالب پیشین
دانشنامه مهدویت
مهدویت امام زمان (عج)
لینک دوستان
پیوندهای روزانه
خبرنامه
 
آمار وبلاگ
  • کل بازدید: 188386
  • بازدید امروز: 27
  • بازدید دیروز: 47
  • تعداد کل پست ها: 148

رفته‌ایم خانه یکی از اقوام. چندروزی است که مادر شده و خانه‌اش پر ازمهمان است. به دعوت مادربزرگ نوزاد می‌رویم به اتاق “نی‌نی” برای تماشای سیسمونی. مادربزرگ و سه تا از مهمان‌ها که داخل اتاق می‌شوند اتاق پر می‌شود و بقیه بیرون در می‌مانند. عروسک‌ها جا را برای آدم‌ها تنگ کرده‌اند. مادربزرگ نی‌نی کلی عذرخواهی می‌کند و قرار می‌شود به نوبت داخل شویم! هنوز وارد اتاق نشده نفسم گرفته‌است. دلم نمی‌خواهد بروم داخل، اما صورت خوشی ندارد. با آخرین گروه بازدید کنندگان وارد اتاق می‌شوم. دوتا ویترین بزرگ قدی دو طرف اتاق هست که به اندازه یکی مغازه اسباب‌بازی فروشی توی‌شان عروسک است. و این‌ها همه غیر از “هاپو” ها و “پیشی‌”های پشمالو و بزرگی است که گوشه‌های اتاق نشسته‌اند. چند طبقه یکی از ویترین‌ها مخصوص انواع مختلف باربی است. باربی‌های سیاه و سفید و برنزه و.. با انواع مدل مو‌ها و لباس‌ها از پشت شیشه به ما لبخند می‌زنند.

مادربزگ در کمد لباس‌های را باز می کند و لباس‌ها را نشان‌مان می‌دهد. از بین لباس‌ها یک مایو دو تکه نوزادی بیرون می‌آورد و جلوی چشم‌مان بالا می‌گیرد. صدای جیغ و ویغ ناشی از ذوق و غش و ضعف و قربان صدقه بالا می‌رود. مادربزرگ می‌گوید وقتی داشته سیسمونی “جمع” می‌کرده خواهرش بهش گفته مایو دوتکه قد نوزاد آمده به چه خوشگلی. می‌گوید بازار را زیر و رو کرده تا توانسته یک دانه‌اش را برای “جیگرش” پیدا کند.

صدای زنگ در می‌آید و یکی از مهمان‌ها مادربزرگ را صدا می‌زند. ظاهرا پیک چیزی آورده و باید برود دم در نحویل بگیرد. مادربزرگ مایو را می‌گذارد توی کمد. چادرش را سرش می‌کند. توی آینه چک می‌کند موهایش بیرو نباشد. رویش را کیپ می‌کند و بیرون می‌رود. مایو از لابلای لباس‌ها لیز می‌خورد و می‌افتد زمین.

اتاق کودک






دو دختر
دو نفر بودند . 
دو تا دختر که توی حوض خالی میدان شهید مطهری سنگر گرفته بودند . دور و برشان پر بود از نیرو اما نه خودی.
هیچ کاری نمی شد برای شان کرد . خرمشهر تقریبا افتاده بود دست عراقی ها . حلقه ی محاصره ی میدان مطهری تنگ تر می شد.
رفتیم پشت بام یک ساختمان.
دو نفر بودند . دو تا دختر که راه عراقی ها را آن همه مدت سد کرده بودند . فشنگ هاشان هم تمام شده بود گویا.
خون خونمان را می خورد باید برای شان کاری می کردیم.
عراقی ها دیگر شلیک نمی کردند.
می خواستند بگیرندشان ، زنده!
دیگر رسیده بودند به میدان که دو تا صدا آمد.
تق ...
تق...
لوله های تفنگ را گرفته بودند سمت هم دیگر . آن ها دو نفر بودند .
دو تا دختر که توی حوض خالی میدان مطهری دراز کشیده بودند .
منبع : کتاب پرنیان

 دفاع مقدس

پ.ن: برگشتم :)






سلام

خیلی وقته که نیستم، واقعا به دلیل حجم کاری وقت نمی کنم خیلی حضور داشته باشم، و اینکه معتقدم نوشتن در وبلاگ به یک ذهن باز و فراغت بال نیاز داره، برای همین حضور در وبلاگ به شدت کمرنگ شده البته تو فضای مجازی حضور دارم

فعلا تا وقتی بتونم زمانم رو یکم تنظیم کنم دیگه در وبلاگ چیزی نمی نویسم

ولی می توانید ایده ها و نظرات من را پیرامون مسائل روز در گوگل پلاس دنبال کنید. با توجه به اینکه زبان انگلیسیم هم بد نیست حضور در یک شبکه اجتماعی را موثرتر از اینجا می بینم

خوشحال می شم بهم سر بزنید

برای دیدن صفحه پروفایلم اینجا را کلیک بفرمایید 

فعلا خداحافظ


تا اطلاع ثانوی 





صفحات :   
|<  1  2  3  4  5  >>  >  |